باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

آخرای سال


من نه عاشق هستم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می‌ارزد.
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جویی

من خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پابرجایم
من دلم میخواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فراق


من نه عاشق هستم
نه هزین غم تنهایی ها
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نوازش یا مهر
من دلم تنگ خودم گشته و بس
منشینید کنارم
پی دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شد
من نه عاشق هستم
و نه محتاج عشق
من خودم هستم و می
با دلم هستم و همسازی نی
مستی ام را نپرانید به یک جمله هی!

نظرات 4 + ارسال نظر
رها سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:39

هر شب اینجا مشق نامت می کنم
در خیال خود سلامت می کنم
خسته ام .خسته از این تکرار درد
بی تو من دل را ملامت می کنم
تو نگاهت را ز چشمانم مگیر
من هم دل را به نامت می کنم
گر برنجانی دل دیوانه ام
آنهمه خوبی حرامت می کنم
هر کجایی با پرستوی خیال
آشیانه روی بامت می کنم


من نرنجانم دل دیوانه ات


مطمئن باش

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 21:00

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم

مطالب قشنگی مینویسین

باران چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:33

هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند
باستان کاران تبانی کرده اند
عشق ها را هم باستانی کرده اند
هر چه انسانها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
اندک اندک عشق بازان کم شدند
نسلی از بیگانگان آدم شدند

رهگذر یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:05

کفم برید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد