باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی


شب ست و نقش جهان از خیالت آکنده ست
و عطر یاد تو در آسمان پراکنده ست

تنم به رعشه شبیه منار جنبان ست
درون سینه دلم مثل مرغ سرکنده ست

چرا به من کمی از صبر تو نمی بخشد
کسی که شوق تو را در دل من افکنده ست

تمام نصف جهان را پیاده پیمودم
که گفته است بیابد کسی که جوینده ست؟

غریب شهر توام بی وفا نمی پرسی
که آن مسافر سرگشته مُرد یا زنده ست!؟

مرا به آن طرف خود ببر پل خواجو
که این طرف همه از بی وفایی آکنده ست

زلال عشق تو زاینده رود نیست که باز 
دو باره خشک شود عشق، رودِ زاینده ست
*
سفر تمام شد و ماجرا تمام نشد
که عشق در دل عاشق همیشه پاینده ست.


دکتر بهروز یاسمی  -  اصفهان ١٥ آبان  ١٣٩٣

مولوی » دیوان شمس » غزلیات

باز گردد عاقبت این در بلی                   رو نماید یار سیمین بر بلی
ساقی ما یاد این مستان کند                 بار دیگر با می و ساغر بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ                     بشکفد آن شاخه های تر بلی
طاق های سبز چون بندد چمن             جفت گردد ورد و نیلوفر بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین                 پر شود از مشک و از عنبر بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر              اندرآمیزند سیم و زر بلی
این سر مخمور اندیشه پرست              مست گردد زان می احمر بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر               روشنی یابد از آن منظر بلی
گوش ها که حلقه در گوش وی است    حلقه ها یابند از آن زرگر بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد      یابد ایمان این دل کافر بلی
چون براق عشق از گردون رسید          وارهد عیسی جان زین خر بلی
جمله خلق جهان در یک کس است       او بود از صد جهان بهتر بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم               تا ابد روید نی و شکر بلی