باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی


کاش امشب همه ی پنجره ها وا باشد
تا گل روی تو از پنجره پیدا باشد

ای خوش آن چشم نظر کرده که در آینه اش
شب چراغانی چشمان تو بر پا باشد

گر چه با اشک قشنگند ولی گریه نکن
دل چشمان تو باید دل دریا باشد

نه به خالت که به لبخند تو می بخشم من 
شرط اگر باز سمرقند و بخارا باشد

به تو دادیم و نبردی به کسی باید داد
دل آدم که نباید تک و تنها باشد!

سخت می خواهمت اما نه به هر قیمت نه
حرمت عاشق صادق به همین ها باشد

در نمی آورد از پرده عصمت ما را
در تو حتی اگر افسون زلیخا باشد


دکتر بهروز یاسمی عزیز

نظرات 9 + ارسال نظر
فاطمه جهانی یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 18:00 http://http://raoof.blogsky.com/comments/post-127

سایه توام بهر کجا روی
سرنهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو

انتخاب قشنگی بود

مهران جمعه 26 دی‌ماه سال 1393 ساعت 18:20 http://ahde88.blogfa.com

سلام رئوف نازنین من شعرهاتودوس دارم سلیقه ت عالیه راستی این علی محمد محمدی مدتهاس به روزنمیکنه نگرانش شدم شمارشوداری بهش زنگ بزن ببین خدایی نکرده اتفاقی افتاده بخدانگرانشیم بیخبرمون نذارمرسی

مهران عزیز سلام
نگران نباش برادر.تو قیس بوک کاملا فعاله

[ بدون نام ] شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 17:56

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انـگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

چشمان ما را در خـموشی گفت و گوهاست

.... شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:30

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم، او مرده و من سایه اویم

من او نیم، آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا، با همه کس، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

من او نیم، این دیده من گنگ و خموش است

در دیده او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
(سیمین بهبهانی)

کاوه پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:31

دوستت داریم
حتی اگه از آذر پارسال تا الان نبودم و نبودی..

و بیادتم رئوف گُل ...

[ بدون نام ] یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:41

مرحوم قیصر امین پور چه زیبا گفت:
مگر می شود روح و قلب و احساس و دنیای یک انسان را تخریب کرد و تنها یک کلمه بگوییم: "ببخشید"؟!
مگر می شود عمری را هدر داد و خوشبختی را گرفت و باز هم گفت: " جبران می کنم"؟!
مگر می شود غرور کسی را جلوی دیگران خرد کرد و با یک کلمه " ببخشید" غرور له شده اش را پیوند بزنی؟!
مگر می شود در مورد کسی زود قضاوت کرد اما وقتی متوجه اشتباه خود می شوی بگویی "ببخشید"؟!
با گفتن ببخشید چه چیز را می شود جبران کرد؟!
چه چیزی را می شود بخشید؟!
گاهی چیزی برای جبران نیست...!!
کاری که بتواند اندکی مرهم درد باشد، نیست...!
گذشت هم جایی ندارد...!
وقتی آگاهانه می دانیم دست به کشتار هویت و شخصیت کسی می زنیم! انتظار بخشش هم نابجاست...!
شخصیت کسی را با گفتن توهین به آشوب کشیدی! با گفتن ببخشید آرام نمی شود...!
" آدمها را باید فهمید"!

اشتباهی دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:47

سلام
ی وقت پست نذارین آ !!!

یه دوست سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:17

وبلاگتون زیباست

نیکو آسترکی پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 21:19 http://nikoo-astaraki.blogsky.com/

"ای خوش آن چشم نظر کرده که در آینه اش
شب چراغانی چشمان تو بر پا باشد"

زیبا بود، ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد