بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود
آن عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم و گور ویم، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ِ کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر
سنگیست که من بر سر آن گور نهادم
سیمین بهبهانی
کاش امشب همه ی پنجره ها وا باشد
تا گل روی تو از پنجره پیدا باشد
ای خوش آن چشم نظر کرده که در آینه اش
شب چراغانی چشمان تو بر پا باشد
گر چه با اشک قشنگند ولی گریه نکن
دل چشمان تو باید دل دریا باشد
نه به خالت که به لبخند تو می بخشم من
شرط اگر باز سمرقند و بخارا باشد
به تو دادیم و نبردی به کسی باید داد
دل آدم که نباید تک و تنها باشد!
سخت می خواهمت اما نه به هر قیمت نه
حرمت عاشق صادق به همین ها باشد
در نمی آورد از پرده عصمت ما را
در تو حتی اگر افسون زلیخا باشد
دکتر بهروز یاسمی عزیز
شب ست و نقش جهان از خیالت آکنده ست
و عطر یاد تو در آسمان پراکنده ست
تنم به رعشه شبیه منار جنبان ست
درون سینه دلم مثل مرغ سرکنده ست
چرا به من کمی از صبر تو نمی بخشد
کسی که شوق تو را در دل من افکنده ست
تمام نصف جهان را پیاده پیمودم
که گفته است بیابد کسی که جوینده ست؟
غریب شهر توام بی وفا نمی پرسی
که آن مسافر سرگشته مُرد یا زنده ست!؟
مرا به آن طرف خود ببر پل خواجو
که این طرف همه از بی وفایی آکنده ست
زلال عشق تو زاینده رود نیست که باز
دو باره خشک شود عشق، رودِ زاینده ست
*
سفر تمام شد و ماجرا تمام نشد
که عشق در دل عاشق همیشه پاینده ست.
دکتر بهروز یاسمی - اصفهان ١٥ آبان ١٣٩٣