روزه را از پی بوسیدن لبهاش،شکستم
بر سر سفره رنگین رخش تا که نشستم
چشم بادام ، تنش یاس، لبش توت سنندج
باغبان،آخر عمری ،چه گلی داد، به دستم
سینه اش " میوه ممنوعه" و من : زاده "آدم"
آنقدر وسوسه ام کرد که با شاخه شکستم
زخمه بر تار دلم می زد و با زخمه او ، من
بیخود از خود شدم ،آشفته شدم، زود گسستم
دو سه پیمانه زدم از می چشمان خرابش
ولی افسوس !نشد سیر ، دل باده پرستم
کاش!آن لحظه زمان از حرکت وا می ماند
یا من آن لحظه ، بدنیای دگر ، می پیوستم
چند سالی است ، کز آن صبح دل انگیز ، گذشته ست
من هنوزم که هنوز است از آن خاطره مستم
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
و من تشنه این باران
زندگی قافیه باران است
من اگر پاییزم
و درختان امیدم همه بی برگ شدند
تو بهاری
و به اندازه باران خدا زیبایی...