باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

تقدیر محمدی

هوای چشمهای من ،کمی تا قسمتی ابریست

ولی چندی است،از باران بار آور نشانی نیست

 

دوباره ،تحت تاثیر هوای پر فشار غم

دلم یخ می زند ،اما چه باید کرد، چاره چیست

 

نه حرف ،که این درد گیاه خشک هر باغیست

چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست

 

نمی دانم  برایت از کدامین درد، بنویسم

فقط این را بدان ،  اینجا نفسها هم  زمستانیست

 

چرا پرسیده ای ؟کی اینچنین کرده پریشانش

مگر تو خود نمی دانی فراسوی خیالم کیست؟

 

به بارانی ترین شبها قسم،جز در فراق تو

دل بیچاره ام یک آن ، به حال زار خود نگریست

 

 تمام فکر و ذکرم  اینکه یک روز تو می آیی

اگر چه خوب می دانم ، که این جز آرزویی نیست

 

مردد مانده ام اینجا میان ماندن و رفتن

که بین وچشم و ابرویت ، بلا تکلیفی محضیی است:

 

پل ابرویت می گوید: «توقف مطلقاٌ ممنوع»

نگاهت می دهد اما به من فرمان، که اینجا ایست

 

نمی دانم بمانم ،یا بدست باد بسپارم

درخت بید بختم را ، که تقدیرش پریشانی است



**


دوباره بی وفائی امتحان میگیرد از عشاق

زلیخا صفر،مجنون صفر، یوسف بیست ،لیلی بیست

برای او

باران باش

و رنج جدایی ازآسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن .

من هنوزم که هنوز است از آن خاطره مستم :محمدی

روزه را از پی بوسیدن لبهاش،شکستم

بر سر سفره رنگین رخش  تا که نشستم


 چشم بادام  ، تنش یاس، لبش توت سنندج

 باغبان،آخر عمری ،چه گلی داد، به دستم


 سینه اش " میوه ممنوعه" و من : زاده "آدم"

 آنقدر وسوسه ام کرد  که با شاخه شکستم


  زخمه بر تار دلم می زد و با زخمه او ، من

 بیخود از خود شدم ،آشفته شدم، زود گسستم


 دو سه پیمانه زدم  از می چشمان خرابش

 ولی افسوس !نشد سیر ، دل باده پرستم


 کاش!آن لحظه  زمان از حرکت وا می ماند

یا من آن لحظه ، بدنیای دگر ، می پیوستم


 چند سالی است ، کز آن صبح دل انگیز ، گذشته ست

 من هنوزم که هنوز است از آن خاطره مستم 

 

برای پدر

پدر  در تمام طول عمرش  یک ایمیل هم نداشت

چه  رسد به وبلاگ شخصی؟!

فرق پیتزا با تراول و کلمه پلی استیشن را هم نتوانستم براش توضیح دهم !

ولی پدر گاهی به آسمان نگاه می کرد و می گفت

شش روز دیگر آسمان باران می بارد

و دقیق شش روز بعد زمین خیس خیس بود.

                                                                                           ازوبلاگ شاعران ایوان

برای آدنیس

من بی مایه که باشم... که خریدار تو باشم
حیف باشد... که تو یار من و من یار تو باشم


تو مگر سایه لطفی... به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم... که به مقدار تو باشم


خویشتن بر تو نبندم ...که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم


هرگز اندیشه نکردم... که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم... که گرفتار تو باشم


گذر از دست رقیبان... نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت.... که در سایه زنهار تو باشم


مردمان ...عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند... که من عاشق دیدار تو باشم


من چه شایسته آنم... که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی ...که سزاوار تو باشم


گرچه دانم که به وصلت نرسم... باز نگردم
تا در این راه بمیرم ...که طلبکار تو باشم


نه درین عالم دنیا... که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم... که وفادار تو باشم


خاک بادا... تن سعدی ...اگرش تو نپسندی
که نشاید... که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی